ملا نصر الدین کوزه ایی داشت که برای حساب کردن روز های ماه رمضان درون آن هر روز سنگ کوچکی می انداخت
دختر کوچک ملا نصر الدین هم از پدرش یاد گرفته بود و چند باری مشتی از سنگ ریزه ها داخل اون ریخته بود
یه روز چند تا از آشنایان اومدن پیش ملا نصر الدین و از ملا خواستن ببینه امروز روز چندمه ماه رمضانه؟
ملا نصرالدین کوزه رو خالی کرد دید نود تا سنگ ریزه داخلشه
*hazyon* *hazyon*
با خودش گفت مگه میشه یه ماه نود روز باشه و اگه بگم نودمین روزه منو مسخره میکنن
*fekr* *fekr*
بخاطر همین اونها رو تقسیم بر دو کرد و به اون افراد گفت امروز چهل و پنجمه ماه رمضونه
همه تعجب کردند و گفتن ملا چطور ممکنه که یک ماه که سی روز است و تازه پانزه روز از آن گذشته امروز چهل و پنجمین روزش باشه ؟
ملا عصبانی شد و گفت
حیفه من که تازه تعداده روز ها رو براتون نصف کردم
*fosh* *fosh*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد!
بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد .
نمی دانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید !!
پس از مدتی تلاش ملا نصرالدین خسته شد و پایین آمد. ولی الاغ به شدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ جان باخت .
ملا که به فکر فرو رفته بود با خود گفت : لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید !!
مواظب باشید هیچ الاغی را بزرگش نکنید و بهش بها ندید .. خانه تان را ویران می کند .